این روزها کابوس هایم را همراه پوست میوه ها و تفاله ی چای درون نایلون های سیاه میریزم...
و هرشب راس ساعت 9 میگذارم دم در ! بلکه ماشین شهرداری کمی آنها را از من دور کند...!
نمی گویم صبرم تمام شده...اما بسیار خسته ام...
"خدایا" هرگز در زندگی مانند حالا دلتنگت نبوده ام...آن هم در این روزهای کسالت بار...
چقدر خوب است...که با وجود اینهمه بزرگی بی نهایتت...انقدر بی وقفه نزدیک و در دسترسی...و تو میدانی هربار به این می اندیشم که بازگشت به سوی تو وعدالت تو خواهد بود...تمام امیدوآرامش عالم را درون خود احساس میکنم...
دوستت دارم...
نظرات شما عزیزان:
این نوشتت خیلی قشنگ بود.
موفق باشی مثه همیشه
پاسخ: سلام علیکم... نه به قشنگی مهربونی تو... تو هم همینطور... :)
منم اسم نمیزارم ولی بعضی نوشته ها که اسم نداره آدم می مونه از این نوشته های بدون اسم تو نته یا خوده نویسنده نوشته
پاسخ: خب اونایی که نوشته های خودمن توی قسمت "دلنوشته های من" و "تراشه های قلم من و سپیدی کاغذ" هستن...
خیلی قشنگــ ...
قالب نو مبارک..جالبه با هم عوض کردیم..
پاسخ: وقتی نوشته های خودمه دیگه چه اسم نویسنده ای باید بذارم؟!!!
مرسی مال توهم مبارک رفیق :دی
پاسخ: اومدم تو این سایتی که نوشتی...چقد مسخرس خو الان چیکار کنم؟!!
موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،